داستانهای کوتاه برای بچه های ممکو

داستانهای کوتاه برای بچه های ممکو


فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

                        فونت زيبا ساز                     فونت زيبا سازفونت زيبا ساز
فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز فونت زيبا ساز

 

نایت اسکین

      

 

نظر یادت نره

 

 


+نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1398برچسب:,ساعت18:55توسط vasa | |

 

 

 

 

                                                    سال نو مبارک 

+نوشته شده در سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:,ساعت6:4توسط vasa | |

چارلی چاپلین میگه : شاید زندگی آن جشنی نباشد که آرزویش را داشتی اما حال که به آن دعوت شدی تا میتوانی زیبا برقص
———————————–
بازنده ها در هرجوابی مشکلی را می بینند ولی برنده ها در هر مشکلی جوابی را می بینند . سعی کنید مثل برنده ها فکر کنید.
———————————–
من دریافته ام که انسانی هر اندازه که مصمم به خوشبخت زیستن باشد همان اندازه خوشبخت و سعادتمند زندگی خواهد کرد.(ابراهام لینکلن)
———————————–
خنده ات رو به همه بده، ولی لبخندت را به یه نفر، عشقت را به همه بده،ولی وجودت را به یه نفر، بذار همه عاشقت باشن، ولی خودت عاشق یه نفر باش
———————————–
شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را، به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می‌توانی شکر گزار باشی
———————————–
فراموش نکن:قطاری که از ریل خارج شده ممکن است آزاد باشد اما راه به جایی نخواهد برد!!
———————————–
وقتی زندگی واست خیلی سخت شد،
یادت باشه که دریای آروم ناخدای قهرمان نمی سازه
———————————–
دوست خوب داشتن بهتر از تنهایی و تنهایی بهتر از با هر کس بودن است
———————————–
حکایت جالبی است که فراموش شدگان فراموش کنندگان را هرگز فراموش نمی کنند
———————————–
از زندگی هر انچه لیاقتش را د اریم به ما میرسد نه انچه که ارزویش را داریم
———————————–
سعی کن یک مشت آب را در دست بفشاری. خواهی دید که بسرعت ناپدید می شود. اما اگر به آرامی دست ات را در همان آب رها کنی می بینی که با تمام وجود آب را حس می کنی

-----------------------------

هیچ گاه از دوست داشتن انصراف نده ، حتی اگه بهت دروغ گفت بازم بهش فرصت جبران را بده . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

همیشه یادمان باشد که زندگی پیمودن راهی برای رسیدن به خداست

و قدم هایمان باید طوری باشد که حتی دانه کشی زیر پایمان له نشود . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


برای آنان که مفهوم پرواز را نمیفهمند ، هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر میشوی . . .

از انسانها غمی به دل نگیر؛ زیرا خود نیز غمگین اند؛

با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛ پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

تاریک ترین ساعت شب درست ساعات قبل از طلوع خورشید است

پس همیشه امید داشته باش . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

چه خوب می شد اگر ، اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و عشق را با هوس و حقیقت را با واقعیت
آدمی ساخته افکار خویش است ، همان خواهد شد که به آن می اندیشد . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

امروز را برای ابراز احساس به عزیزانت غنمینت بشمار

شاید فردا احساس باشد اما عزیزی نباشد . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هیچ وقت به خدا نگو یه مشکل بزرگ دارم

به مشکل بگو من یه خدای بزرگ دارم . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه زندگی نباشد

صدای آب هرگز زیبا نخواهد شد . . .

************************************

کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن ، شاید امید تنها دارائی او باشد . . .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت ، پس همیشه شاد باش . . .

 

+نوشته شده در دو شنبه 26 دی 1390برچسب:,ساعت1:26توسط vasa | |

"حمید مصدق خرداد 1343"


تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 
 
 
" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"


من به تو خندیدم

چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید

و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ...

 

+نوشته شده در چهار شنبه 9 آذر 1390برچسب:,ساعت2:13توسط vasa | |

این نوشته منو به دنیایی برد که سالها پیش ازش کوچ کردم

کسی رو به یادم اورد که مسیر زندگیمو تعیین کرد و پر زد

دلم واست تنگ شده

            

                 آن روز که آن رفیق سنگ صبورم بود قدر ندانستم

                                            حال که در کنج غم از بی کسی نالانم

                 او در زیر خاک خفته است

                                 دلم طوفانیست ولی او دیگر اینجا نیست

 

                                                ***

سوختم خاکسترم را باد برد      بهترین یارم مرا از یاد برد

مانده ام در کوچه های بی کسی       سنگ قبرم را نمی سازد کسی

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:,ساعت16:30توسط vasa | |

 

وقتي ميخوايم از كسي تعريف كنيم بهش فحش ميديم مثلا:
عجب نقاشيه پفیوز
چه دست فرمونی داره نامرد
چقدر خوب ميخونه بی پدر
چه گیتاری ميزنه ناکس
استاده كامپيوتره بی ناموس
عجب گلی زد حرومزاده

اما وقتي ميخوايم فحش بديم تعريف ميكنيم ...
برو شازده ...ا
خيلي دكتری!ا
چي ميگی مهندس ...!ا
آخه آدم حسابی ...!ا
خیلی با شعوری واقعا!ا
خیلی باحالی ...!اا
ای نابغه.!ا
 
 
 
منبع:بچه های دانشگاه آزاد اراک

 

+نوشته شده در دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:,ساعت16:21توسط vasa | |

منت خدای را عزوجل که زن را قندو عسل قرار داد. همو که ازدواجش موجب محنت است و به طلاق اندرش مزيد رحمت. هر لنگه كفشي كه بر سر ما مي خورد مضر حيات است و چون مكرر فرود آید موجب ممات. پس در هر لنگه كفش دو ضربت موجود و بر هر ضربت آخي واجب.

مرد همان به كه به وقت نزاع

عذر به درگاه نساء آورد

ورنه زنش از اثر لنگه كفش

حال دلش خوب به جا آورد

 

ضربت لنگه كفش، لاحسابش هم از راه رسيده، و جيب شوهر بدبخت را به قيچي خياطي درآورده و حقوق يكماهه او را به بهانه جوئي بخورد.

 

شوهر و نوكر و بد بخت و فلک دركارند

تا تو پولی به کف آوري و ماشين بخري

شوهرت با كت و شلوار پر از وصله بود

شرط انصاف نباشد كه تو مانتو بخري

 

منبع:بچه های دانشگاه آزاد اراک

+نوشته شده در دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:,ساعت16:18توسط vasa | |

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:,ساعت16:2توسط vasa | |

دلم برای کسی تنگ است 
 که آفتاب صداقت را 
به میهمانی گلهای باغ می آورد 
و گیسوان بلندش را به بادها می داد 
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید 
دلم برای کسی تنگ است 
 که چشمهای قشنگش را 
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت 
 وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند 
دلم برای کسی تنگ است 
 که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت 
و مهربانی را نثار من می کرد 
 دلم برای کسی تنگ است 
که تا شمال ترین شمال 
 و در جنوب ترین جنوب 
 همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و 
پیوسته نیز بی من بود 
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود 
 کسی که بی من ماند 
کسی که با من نیست 
 کسی ...

              ـ دگر کافی ست

                                           حمید مصدق

 

 

بچه های دانشگاه آزاد اراک

+نوشته شده در پنج شنبه 28 مهر 1390برچسب:,ساعت13:59توسط vasa | |

روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:
 امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم  !!!!!
     وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است.
حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,ساعت18:13توسط vasa | |

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدي مي گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجري به سمت او پرتاب كرد.پاره آجر به اتومبيل او برخورد كرد .
مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختي تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي كه برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت:"اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت كسي از آن عبور مي كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسي توجه نكرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافي براي بلند كردنش ندارم.
"براي اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت... برادر پسرك را روي صندلي اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ....
در زندگي چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند!
خدا در روح ما زمزمه مي كند و با قلب ما حرف مي زند.
اما بعضي اوقات زماني كه ما وقت نداريم گوش كنيم، او مجبور مي شود پاره آجري به سمت ما پرتاب كند.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه!


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,ساعت18:8توسط vasa | |


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,ساعت17:8توسط vasa | |

مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده آموزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود!

+نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,ساعت17:2توسط vasa | |


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت17:47توسط vasa | |

اینو حتما بخونید خیلی جالبه


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت17:41توسط vasa | |

چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف ، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند و این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت.
این مسئله باعث شگفتی پزشکان آن بخش شده بود به طوری که بعضی آن را با مسائل ماورای طبیعی و بعضی دیگر با خرافات و ارواح و اجنه و موارد دیگر در ارتباط می دانستند.کسی قادر به حل این مسئله نبود که چرا بیمار آن تخت درست در ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه می میرد.به همین دلیل ....


ادامه مطلب

+نوشته شده در یک شنبه 24 مهر 1390برچسب:,ساعت17:8توسط vasa | |


روزی شخصی بر سر جالیز رفت که خیار بدزدد.

 

 

پیش خودش گفت: این گونی خیار را می‌برم و با پولی که برای

 

آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم.

 

مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در

 

می‌آید،

 

به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،

 

بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم،

 

گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود،

 

او را با یک گوسفند جفت می‌کنم،

او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم.

 

با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک گاو می‌خرم،

او کره می‌زاید، کره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند،

بعد آن‌ها را می‌فروشم

با پولی که برای آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم.

در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد.

همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم.

یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون

می‌آیم و داد می‌زنم: آهای تو، مواظب باش.

 

 

آن فرد چنان در خیالات خودش غرق شد که پاک فراموش کرد

 

در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد.

 

نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، آن فرد را گرفت

 

و کتک مفصلی به او زد. بيچاره تازه فهميد كه همش رويا بوده

است.


ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 23 مهر 1390برچسب:,ساعت21:34توسط vasa | |

گاو ما ما می کرد

گوسفند بع بع می کرد

سگ واق واق می کرد

و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی

است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و    

تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به

حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود

گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد . کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته

است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون

او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و

چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می

کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی

دیگر می شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.


برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما

کوه روی ریل ریزش کرده بود . ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله

نداشت . ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها

برخورد کرد و منفجر شد . کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود .

الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده

ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول

ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت

. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو

دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های

قشنگ وجود ندارد.

گردآوری: مجله آنلاین روزِ شادی


ادامه مطلب

+نوشته شده در شنبه 23 مهر 1390برچسب:,ساعت21:27توسط vasa | |


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,ساعت21:4توسط vasa | |


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,ساعت21:1توسط vasa | |


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,ساعت20:59توسط vasa | |

این داستان رو حتما بخونین من معتقدم که خیلی ها رو بیدار میکنه


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,ساعت20:52توسط vasa | |


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,ساعت20:45توسط vasa | |


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,ساعت19:28توسط vasa | |


ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,ساعت19:26توسط vasa | |

 

تصوير متحرك-دوچرخه

ادامه مطلب

+نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,ساعت19:13توسط vasa | |